این یادداشت را به بهانهی درگذشت رضا براهنی، مبارز چپگرا و شاعر پستمدرن، که یکی از نمادهای روشنفکری در زمانهی خود بود مینویسم.
شنیدن خبر درگذشت براهنی که چند روز پیش به گوشم رسید، باعث شد به یاد یکی از اشعار او بیوفتم که از همه بیشتر با من حرف میزند یا بهتر بگویم، بیشتر میفهمماش. در این شعر، او به عنوان یک روشنفکر پیامی ساده به ما میدهد: نشد! آن آفتابی که به دنبالش بودم نیامد… و من ناامید شدم.
پیش از ادامهی مطلب بهتر است یکبار شعری که اشاره کردم را بخوانیم یا با صدای خود رضا براهنی گوش بدهیم:
شتاب کردم که آفتاب بیاید نیامد دویدم از پیِ دیوانهای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریخت که آفتاب بیاید نیامد به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند که آفتاب بیاید نیامد چو گرگ زوزه کشیدم چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم دریدم شبانه روز دریدم که آفتاب بیاید نیامد چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ، من سگش چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید نیامد کشیدهها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو چو آمدم به خیابان دو گونه را چنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید نیامد اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان را ولی، گریستن نتوانستم نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم که آفتاب بیاید نیامد ۱۳۷۰/۲/۹، تهران
وقتی آنچه در این شعر آمده است را در کنار زندگی پر فراز و نشیب و «مبارزات براهنی با همه» میگذاریم (در ویکیپدیا مطالعه کنید) میفهمیم که او نیز مانند بسیاری دیگر از روشنفکرهای ایرانی در زمانی خود را از کار روشنفکری بازنشسته اعلام کرد. این موضوع به نظر من برای جامعه ایرانی آفت است. بد نیست خیلی سطحی و دمدستی موضوع را باز کنیم.
از بررسی تاریخچه روشنفکری معاصر در ایران میتوان نتیجه گرفت که روشنفکری در ایران، بیمار متولد شده است. این نتیجهگیری دلایل متعددی دارد که از آن میان میشود به انشعاب روشنفکرهای ایرانی از اشراف در دوران پیش از مشروطه، ورود تفکرات تحلیل نشده غربی به محافل روشنفکری آن زمان و جامعه همیشه استبدادی ایران نامبرد. جامعهای که همه چیزش استبدادیست بدیهیست که روشنفکرهای مستبد تولید میکند.
روشنفکر ایرانی خودمدار است. البته باید دقت داشت که خودمداری معنی گستردهتری از خودخواهی دارد. روشنفکری که به خاطر مبارزه با استبداد هزینههای بسیاری پرداخت را نمیشود خودخواه دانست. چون دقیقاً در خلاف جهت منافع خودش حرکت کرده است. اما همین روشنفکر میتواند خودمدار باشد. یعنی ممکن است به خاطر عقدهی حقارت یا تمایل به قهرمان و در مرکز توجه بودن، دست به مبارزه زده باشد.
روشنفکر خودمدار ایرانی به جای اینکه به جستجوی حقیقت برود، به درک شخصیاش از جهان میچسبد و از همان دفاع میکند. نمونههای چنین روشنفکرهایی به فراوانی در احزاب چپ ایران دیده شدهاند. همانطور که در سایر جنبشها حتی جنبشهای ضد چپ هم چنین روشنفکرهایی کم نبودهاند.
بیشتر روشنفکران ایران به مبارزهشان به عنوان انتخابی شخصی نگاه میکنند. دقیقاً به همین خاطر است که بسیاری از آنها پس از شکست خوردن و سرکوب شدن، فعالیت روشنفکری را به کلی کنار میگذارند و به زندگیشان میرسند. انگار که روشنفکری یک نوع شغل است که اگر جواب نداد میشود کنارش گذاشت! این یعنی روشنفکران ایران خودشان را ذاتاً روشنفکر نمیدانند.
این دید شخصی به جهان باعث میشود روشنفکرهای ایرانی با مردم مستبدانه برخود کنند. یعنی درست تبدیل شوند به همان چیزی که روزی میخواستند با آن مبارزه کنند. کم ندیدیم فعالیتهای به ظاهر روشنفکرانهای که توسط عدهای و با تحمیق مردم شکل گرفته است. روشنفکر خودمدار حقیقت شخصی خود را به عنوان حقیقت مطلق قلمداد میکند و از مردم توقع دارد که در راستای تحقق دیدگاهش حرکت کنند.
در نتیجه مستبدانه رفتار میکند، با همه گلاویز میشود و در نتیجه موضوع روشنفکری را کنار میگذارد.
چه این چند خط اخیر به رضا براهنی مربوط باشد و چه نه، نمیشود اثر افرادی اینچنین را در جامعه انکار کرد. آنها افکار را هم میزنند و این همزدن برای افکار ما ایرانیان بسیار لازم است. بنابر این اگر چه به او مانند بسیاری از دیگر همسنگانش نقد دارم، اما به بهانهی خواندن اشعار و آثارش، حتی به بهانهی درگذشتش چیزها آموختهام.
امیدوارم روزی روشنفکری تبدیل به امری عمومی و ذاتی در میان مردم کشورمان گردد.